آشا
زندگي خيلي سخت تر از انچه فكرش رو ميكردم بود. هر كاري ميكردم همش هفتم در گرو هشتم بود.محيط كارم زياد خوب نبود و امروز استعفا داده بودم. هنگام برگشتن به خونه از كيوسك سر كوچه روزنامه گرفتم و رفتم خونه. لباسهام رو عوض كردم و زير كتري رو روشن كردم وقتي كه به جوش امد براي خودم چاي ريختم و رفتم جلوی تلویزیون نشستم و سریال مورد علاقم داشت شروع می شد. روزنامه وخودکاری برداشتم و شروع کردم به خوندن روزنامه و شغل هایی که می تونست به درد من بخوره دورشون را خط می کشیدم. گوشیمو برداشتم و شماره ی مورد نظرمو گرفتم. بعد از شنیدن شرایط فهمیدم که به درد من نمی خوره. یکی دو شماره ی دیگه رو هم گرفتم ولی فایده نداشت.روزنامه رو پرت زدم کنار و کنترل تلویزیون رو برداشتم و رفتم خودم رو انداختم روی کاناپه همینطور که داشتم TV نگاه می کردم در باز شد و سعیده خسته و کوفته اومد تو. سعیده شیرازی سال چهارم معماری بود و نامزد داشت. پسر عموش. سعیده از همه بلند تر و خوش پوش تر بود. بعد سپیده اومد خونه. اون از همه بزرگتر و دانشجوی ترم 7 حقوق بود و اصالتا ک
رمانی بود ولی تهران به دنیا اومده بود. نفر سوم هم ریما هم رشته ی من بود ولی اون رشتی بود. آخرین نفر هم من
هستم آشا 22 ساله مشغول خوندن ترم 5 مامایی که به خاطر شرایط خانوادگی مجبور بودم خانه دانشجویی بگیرم. البته پدرموضعیت مالی خوبی داره ولی من نتونستم به خاطر خورشت باميه...
ادامه مطلبما را در سایت خورشت باميه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : chapatibread بازدید : 29 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 1:56